دارم به این غم بی بهونه خاتمه میدم.
این آخریها عذاب وجدان سختی گرفتم سمیه تو خونه راه میره میگه "نمیدونم چرا حالم گرفته، غصه دارم، نمیدونم چرا افسردم واز این حرفا..." ومن میدونم که سر کار بهش خیلی خوش میگذره و وقتی میاد خونه دپ میشه و میدونم هم که این حالتاش بخاطر امواج منفی منه، به خاطر دل پر غصه ی من و نگاههای افسرده ی منه.
همه چیز تموم شده و دروازه های جدید داره باز میشه. سه ماه سیاه پوشیدن و مرثیه خانی و زل زدن به سقف واسه از دست دادن عشقی که کافی نبود، اصلا نبود بسه. دیگه وقتشه با بیرون ریختن این دلنوشته ها از دفتر مخفی دلم بذارم هوای تازه بیاد تو سینم. روزنه های نور رو گشاد میکنم دلم داره خالی خالی میشه تا طبق قانون خلا سریعا با عشق اون کسی که پازل دلمو کامل میکنه پر شه. همه چیزو میبخشم به نسیم گرم تابستون تا شاید من هم بخشیده بشم که اگه در آینده اتفاقی به هم برخوردیم (که شک ندارم این اتفاق خاهد افتاد) از خوشبخت بودن هم خوشحال بشیم و خوشحالتر از اینکه به اصرار روی یه انتخاب اشتباه آینده هامونو تباه نکردیم.
درسته یه رویای نیمه کاره دیگه تو دل این دنیا جا گذاشتیم اما این اقتضای آدم بودنه و یکی از شرایط آدم شدن.حالا که دارم بهش فک میکنم میبینم سختی هاشم مثل خوشیهاش به سرعت باد گذشت و الان اسم اون دنیای ساخته شده به دست ما دوتا "خاطره" است، یا شایدم از دید تو یه " تجربه". استقامت هردوتامونو تحسین میکنم و کارها و تصمیمای عاقلانمونو. و همینجا ازت میخام به حرمت دوستی و به احترامی که دو تا دوست واسه هم قائلن پرونده ی عشق من رو ببندی.
میدونم فراموش شدنی نیست، فراموش نکن و بگذار و بگذر.
نظرات شما عزیزان: